یکى از علماء و نویسندگان بزرگ نقل مىکند: شبى خواب از سرم پریده بود و با آنکه بسیار خسته بودم هر چه مىکردم به خواب نمىرفتم لذا از میان رختخواب بیرون آمدم و به اتاق کتابخانه و مطالعهام رفتم و اتّفاقا کتابهائى را که در مسألهى روح و تحقیق از حقیقت و آثار و صفات آن داشتم ردیف کرده بودم تا دربارهى مسائل روحى تحقیق بیشترى بکنم، ناگهان صدائى شبیه به صداى تعدادى گنجشک که به جان هم بیفتند در خارج اتاق جلب توجّه مرا کرد، لذا از اتاق بیرون آمدم. هوا بسیار تاریک بود، امّا روى ایوان بزرگ منزل ما حدود چهل یا پنجاه شىء نورانى شبیه به جرقّهى آتش این طرف و آن طرف
مىرفتند و قطعا صدائى که به گوشم مىرسید از اینها بود.
من اوّل فکر کردم خیالاتى شدهام و یا خواب مىبینم لذا مقدارى چشمم را مالیدم و قدرى خودم را تکان دادم و یقین کردم نه به خواب رفتهام و نه خیالات مىکنم لذا مدّتى کنار ایوان نشسته و به این اشیاء نورانى نگاه مىکردم.
در این بین همسرم که دیده بود من مدّتى است از اتاق بیرون رفتهام و چون مقدارى هم کسالت داشتم در پى من حرکت کرده بود و من که مبهوت آنها شده بودم، وقتى ناگهان او را در کنار خود دیدم از جا پریدم و به او گفتم: ببین تو هم آنچه را که من مىبینم مشاهده مىکنى یا نه؟
نـو شتـه: سیّد حسن ابطـحى
او گفت: راستى این اشیاء نورانى چیست که در اینجا پراکندهاند؟
در این بین یکى از آن اشیاء نورانى به طرف همسرم آمد و او هم بىاختیار دهانش را باز کرد و آن شىء نورانى را بلعید و بقیّهى اشیاء نورانى هم از چشم ما محو شدند.
من به همسرم رو کردم و گفتم: آن را چرا بلعیدى؟
گفت: من چیزى متوجّه نشدم فقط خمیازهام گرفت، وقتى خمیازه کشیدم و چشمم را روى هم گذاشتم و باز کردم دیگر آن اشیاء نورانى را ندیدم.
گفتم: آیا متوجّه نشدى که یکى از آنها وارد دهان تو شد و تو آن را بلعیدى؟
گفت: نه، فقط احساس کردم که هواى دهانم خنک و معطّر شده ولى آن را طبیعى تصوّر مىنمودم.
من که آن شب و شبهاى قبل و بعد از آن مشغول مطالعهى مسائل روحى بودم و از طرفى چهار ماه بود که همسرم حامله شده بود و مىدانستم که «جنین»
در رحم پس از چهار ماه، روح در بدنش وارد مىشودبا خودم گفتم: نکند که این شیئ نورانى همان روح «جنین» باشد که در رحم همسرم باید این ایّام وارد شده و به «جنین» ملحق گردد؟! لذا چند روزى این موضوع فکر مرا کاملاً به خود مشغول کرده بود و با هر یک از دانشمندان «علمالرّوح» هم که حرف مىزدم از این موضوع چیزى نمىفهمیدند ولى آنچه من حدس مىزدم آنها هم احتمال مىدادند تا آنکه چهار ماه از این جریان گذشت، شبى در عالم خواب دیدم باز همان اشیاء نورانى روى ایوان منزل ما دور یکدیگر جمعند و سر و صداى عجیبى به راه انداختهاند امّا این دفعه آنها را به شکل انسانهاى کوچک نورانى مىبینم و حرفهاى آنها را هم مىفهمم
آنها به یکدیگر مىگفتند: الآن «حامد» به جمع ما بر مىگردد و از این جهت اظهار خوشحالى مىکردند.
ضمنا به خاطر آنکه من دوستى داشتم به نام «حامد» که در یک حادثهى رانندگى از دنیا رفته بود قصد داشتم اسم فرزندم را اگر پسر باشد به یاد او «حامد» بگذارم.
لذا این جمله مرا تکان داد و از وحشت از خواب پریدم وقتى بیدار شدم متوجّه شدم که زنم در حال خواب ناله مىکند. ناگهان به چشم خود دیدم که همان شیئ نورانى از دهان همسرم که خواب بود بیرون آمد و به طرف ایوان رفت و من وقتى سراسیمه به طرف ایوان دویدم چیزى مشاهده نکردم. در این
بین همسرم از خواب بیدار شده بود و احساس درد زایمان مىکرد. با آنکه هنوز یک ماه به وضع حملش باقى بود ما او را فورا به بیمارستان رساندیم. او همان شب با ناراحتى زیادى وضع حمل کرد ولى آن طفل که پسر هم بود مرده به دنیا آمد. من با آنچه که در این دو جریان مشاهده کردم یقین بر عالم قبل از این عالم براى ارواح نمودم، زیرا به هیچ وجه آنچه را که دیدم برایم قابل توجیه و تأویل بر غیر این تصوّرى که عرض کردم نمىباشد.
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
فهرست موضوعی یادداشت ها
ارواح[9] .
نوشته های پیشین
لوگوی دوستان
آمار وبلاگ
بازدید امروز :12
بازدید دیروز :0 مجموع بازدیدها : 4217 خبر نامه
موسیقی وبلاگ
جستجو در وبلاگ
|